سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش و دارایی، هر عیبی را می پوشانند و تنگدستی و نادانی، هرگونه عیبی را آشکار می سازند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کشکول عشق
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» از زندگی یک فیلسوف(3)

سلام  بازم میخوام از او بنویسم . از خاطراتش . ازاستاد مرحوم و فیلسوف عالی مقام" آیت الله علامه محمد تقی جعفری" .همون کسی که لهجهء فارسی آمیخته با ترکیش وترکیب اون با چهره و لباسها و عمامه ش خیلی ها رو میخندوند که این بیسواد دیگه داره چی میگه ؟ ولی آیا توی حرفهاش و نظراتش هم همینجوری باید فکر کرد ؟ چرا بعضی از ماها اینقدر ابلهیم ؟ چرا همه چیزا رو تو ظاهرش میبینیم ؟؟؟ اما دنبالهء  خاطرات . لطفا اگه نمیتونی آن بخونی آف بخون . مطمئن باش ارزش خوندنش رو داره .
  او به نجف رفت . اما نجف چه نجفی . او در نجف با خود فکر کرد که اینها که اروپا میرن چی میشه که اینقدر شیفتهء فلسفه و فرهنگ اونجا میشن که به کلی فرهنگ و فلسفه و دستاوردهای شرق رو فراموش میکنن . او یک سال و نیم شبانه روز کتابهای فلسفی اروپا رو که توی مصر یا بیروت به عربی ترجمه شده بود مطالعه میکرد و فقط دو ساعت میخوابید . حاصل این تلاش مطالعهء 2500 کتاب بود . بله او به یک نتیجهء بزرگ رسید "غرب جوابگوی هستی شناسی نیست ."او 24 ساله بود که  در نجف اجازه نامهء اجتهاد گرفت .از جملهء شاگردهای او شهید سید محمد باقر صدر و شهید نواب صفوی بودن .طلبه های نجف با صفا بودن . مثلا اگه او شام یا نهار نداشت به حجرهء یکی دیگه میرفت و درست میکرد و میخورد یا اگه یکی نداشت میومد حجرهء او میخورد و میرفت به همین راحتی.او توی نجف بیشتر وقتها لباسهاش تمیز بود ولی کهنه . وسایل حجرهء این نابغه اینا بودن :مقداری گلیم و گونی و کفشهاش که هم کفشش بودن و هم بالش زیر سرش آخه بالش نداشت .او فقط به اندازهء 10 روز از شهریه استفاده میکرد چون اینقدر شهریه کم بود که 20 روز دیگه رو باید با کار کردن تامین میکرد هم کار و هم درس مثل ایامی که تبریز بود .  یک روز که سر گرم مطالعه بود و بلاخره میخواست یک غذای خوب بخوره و اونم آبگوشت بود یک اتفاق جالب افتاد . آبگوشت سوخت و دودش از حجره بیرون اومد و توی حیاط پیچید . طلبه ها که دیدن یک دود سیاه از حجرهء او به هوا میره با وحشت ریختن توی حجره ش . با تعجب دیدن که او با خیال راحت نشسته مطالعه میکنه . او اصلا متوجهء این همه دود نشده بود .اما از اساتید نجف او آیت الله شیخ مرتضی طالقانی چیز دیگه ای بود که یک سال و نیم از محضرش استفاده کرد . شیخ مرتضی تعریف میکرد که تا 40 سالگی توی دهات خودشون نزدیک طالقان چوپان بود. تا اینکه یک روز موقع چراندن گوسفندان صدای تلاوت زیبای قرآن رو شنید . این تلاوت زیبا حالش رو دگرگون کرد با خودش گفت :"خدا یا  آیا عمر من به آخر خواهد رسید و این نامهء تو را نخوانده چشم از دنیا خواهم بست ؟ " او میگفت : از بیابان برگشتم و گوسفندان رو به صاحباشون برگردوندم و پرسیدم که اگه بخوام درس بخونم باید کجا برم ؟. گفتند : اصفهان . رفتم اصفهان . من مقدمات رو با سرعتی غیر عادی پشت سر گذاشتم و موفق به حضور در درس میرزا جهانگیر خان قشقایی و آخوند کاشی شدم . بعد به نجف اومدم و در درس ملا محمد کاظم خراسانی شرکت کردم . احساس کردم که مطلب تازه ای دیگر از ایشون نمیشنوم . شیخ مرتضی دیگه یکی از بزرگان نجف شده بود که از لطف خداوند دیگر چوپان نبود بلکه  درس خارج درس میداد و بزرگانی مثل علامهء جعفری از درسهای الهی او خوشه چینی کردند . او که آیت الله طالقانی که همشهری او بود حسرت میخورد که چرا از محضرش فیض نبرد و میگریست ...  استاد علامهء جعفری خاطرهء مرگ این بزرگمرد رو اینطور تعریف کرد : دو روز به محرم مونده بود و من به حضورش رسیدم . وقتی سلام کردم و نشستم .گفت: برای چی اومدی آقا؟ گفتم: اومدم درس رو بفرمایید .- بلند شو برو درس تموم شد. - دو روز به محرم مونده  درسها دایره هنوز- آقا جان به شما میگم درس تموم شد من مسافرم خر طالقان رفته پالونش مونده روح رفته جسدش مونده لااله الا الله- اینو گفت و اشک از چشماش جاری شد . فهمیدم او از مسافرت ابدی داره خبر میده با اینکه اصلا اثری از بیماری تو وجودش نبود . گفتم: حالا یک چیزی بفرمایید تا برم . گفت : آقا جان فهمیدی؟متوجه شدی ؟ بشنو :تا رسد دستت به خود شو کارگر - چون فتی از کار خواهی زد به سر . یک بار دیگه لااله الا الله گفت و دوباره اشک ریخت . من بلند شدم برم دستش رو گرفتم تا ببوسم با قدرت دستش رو کشید . خم شدم و پیشانی و صورت و محاسنش رو بوسیدم . قطرات اشک چشمانش رو با لبان و صورتم احساس کردم که هنوز فراموشش نمیکنم . پس فردای اون روز که در مدرسهء صدر اصفهانی اولین جلسهء روضهء امام حسین  بود واعظ بر روی صندلی نشست و بعد از حمد و ثنای خداوند و درود بر محمد و آل محمد گفت : انا لله و انا الیه راجعون . شیخ مرتضی طالقانی از دنیا رفت . همه بلند شدیم و برای تشییع به مدرسه ای که شیخ اونجا حجره داشت رفتیم آخه او مجرد بود . معلوم شد که وقتی طلبه ها دیدن که شیخ طبق معمول نزدیک طلوع آفتاب از حجره ش بیرون نیومده نگران شدن . از پشت شیشهء پنجره نگاه کردن دیدن که در حال عبادت از دنیا رفته . علامهء جعفری به همراه سید محمد طالقانی (برادر جلال آل احمد) جنازهء ایشون رو غسل دادن . علامه میگفت بعد از غسل یکباره قیافهء ایشون نورانی شد و عطر بسیاری فضا روپر کرد با این که هیچ کس عطر نزده بود و همه او رو غرق بوسه کردند .*

* برگرفته از فیلسوف شرق -  محمد رضا جوادی ( با تصرف وتلخیص و تغییر در عبارات)

  



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » منتظر قائم ( شنبه 86/7/28 :: ساعت 8:4 عصر )
»» از زندگی یک فیلسوف(2)

استاد محمد تقی جعفری از بچگیها میگفت. اون زمان که تازه با برادرش به مدرسه میرفت .یک روز که او و برادرش به مدرسه میرفتند زمستون خیلی سردی بود لباسها شون مندرس و کفشهاشون پاره بود پلیسی که اونجاها کشیک میداد جلوشونو گرفت و اونا رو به خونه برد . در زد . مادر در رو باز کرد . گفت :"توی این سرما با این وضع چرا اینا رو به مدرسه فرستادی ؟" مادر گفت :"اینها به درس خوندن علاقه دارن من نمیتونم جلوشونو بگیرم ." وقتی پلیس دور شد اونا هم به مدرسه رفتن . باید لباسهای متحدالشکل میپوشیدند که رنگش طوسی بود ولی اونا پول خریدن لباسها رو نداشتن . روزی که اونا توی صف مدرسه ایستاده بودن اونا رو از صف خارج کردن و به منزل فرستادن . او این حادثهء تلخ رو هیچ وقت فراموش نکرد و تا آخر عمر او رو نلراحت میکرد . پدر بخاطر فقر اونا رو به مدرسه نفرستاد . حتی وقتی به پدر گفتند که از طرف دولت به اونا لباس میدن بازم قبول نکرد چون فکر میکرد منتی روی سرش میاد تا اینکه یکی از بستگان لباسها رو تهیه کرد و به مدرسه رفتن . در سالهای ابتدای تحصیل بود که به تدریج احساس کرد که به دروس معنوی علاقهء بیشتری داره .شبی در خواب دید که دستی کاسهء شیری به او داد بدون اینکه صاحب کاسه رو ببینه . سوال کرد :" این دست چه کسی بود؟" گفتند :" دست امیرالمومنین بود که به تو شیر علم داد." از همین دوران دبستان بود که او نصف روز رو کار میکرد نصفش رو هم تحصیل .استاد بعد از دبستان وارد حوزهء طالبیهء تبریز شد . در اوایل این دوران بود که جنگ جهانی دوم شروع شد و فقر در ایران بیداد کرد . او مجبور شد تا 6 ماه درس را رها کنه تا این که یک اتفاق افتاد .اون شب او خوابیده بود و پدرش بیدار . او توی دل شب در عالم خواب شعری به عربی خوند که مسیر زندگی اون رو عوض کرد . پدر اون شب شعر رو شنید ولی نفهمید که معنی اون چی میشه بنابر این تا صبح منتظر موند . صبح که شد به او گفت : محمد تقی دیشب توی خواب چی میگفتی؟ محمد تقی معنای اون شعر رو اینجوری برای پدر تعریف کرد :"دست روزگار بریده باد که چنین حوادثی را پیش آورد که نتوانستم به مرادم در علم برسم " پدر بسیار متاثر شد و گفت :شما بروید به درسهاتون برسید خدا روزی رسونه .استاد مجددا درسهای حوزه رو در مدرسهء طالبیه شروع کرد . غذاش نون و ماست بود . گاهی چای و کشمش هم سر سفره ش پیدا میشد ولی از نظر روحی و شوق تحصیل نگو و نپرس ...

 

برگرفته از فیلسوف شرق - محمد رضا جوادی



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » منتظر قائم ( چهارشنبه 86/7/18 :: ساعت 11:30 عصر )
»» از زندگی یک فیلسوف (1)

سلام
این دفعه قصد دارم خاطراتی از زندگی علامهء فقید محمد تقی جعفری رو مرور کنم . چون این خاطرات زیادند اونها رو توی چند بخش تقدیم میکنم . امیدوارم مفید باشه .
پدرش شاگرد نانوایی بود و بیسواد . در طایفهء استاد کسی از بزرگان و علماء شناخته نشده . ولی پدر اهل راستی و صفا بود . بدون وضو دست به خمیر نان نمیزد . میرزا هادی حائری ازعلماء بزرگ میگفت : راهی که با مشقت با 70 سال علم و حکمت طی کردیم پدرت توی خونش داره .
تازه پدر ازدواج کرده بود که تبریز قحطی شد .دوتا نون سنگک و یک جعبه شیرینی خرید تا با دست پر به منزل زن عقد کرده ش ببره . بین راه دید داخل خرابه ای دو نفر دارن استخوان لاشه های مرغ و گوسفند رو میخورن . یکی از نونها و شیرینی رو بین اونا تقسیم کرد . وقتی چند قدم رفت دوباره برگشت دید دست به آسمون بلند کردن و میگن : ای مرد خدا بهت فرزند صالحی بده .
مادر استاد از سادات علوی بود و بخلاف پدر باسواد . اولین بار استاد قرآن رو پیش او یاد گرفت . پدرمادر استاد طبیب بود میر ربیع حکیم بهش میگفتن . پدر استاد جوونیهاش پیشش کار میکرد.پدرمیگفت : یه روز دیدم یک آدم قوی هیکل یک آدم ضعیف رو کولش گذاشته اومد مطب .گفت: حکیم به دادم برس داداشم داره میمیره . حکیم بهش گفت : پا شید برید حالش خوب میشه دوا هم نمیخواد . اونا که رفتن میر ربیع حکیم به من گفت : سه روز دیگه برو به محله شون یه سری بزن . سه روز بعد رفتم . اونچه دیدم تعجب و سوال منو برانگیخت . دیدم اون مرد ضعیف که داشت میمرد و داداشش کولش کرده بود جلو در نشسته و داره گریه و بی تابی میکنه . رفتم جلو گفتم : چی شده؟ فهمیدم اون داداش قوی هیکله از دنیا رفته . *

*برگرفته از فیلسوف شرق - محمد رضا جوادی



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » منتظر قائم ( پنج شنبه 86/7/5 :: ساعت 11:56 صبح )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بعد از 7 سال
کودک عشق
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 0
>> بازدید دیروز: 3
>> مجموع بازدیدها: 96191
» درباره من

کشکول عشق
منتظر قائم
یک مسافر دنیا مثل شما که فکرای قشنگی داره . برای یه زندگی عالی زیر سایهء آقامون اینجا و اونجا.

» پیوندهای روزانه

محمد علی مقامی [210]
نسیمی از بهشت [266]
سوزن بان [263]
[آرشیو(3)]

» آرشیو مطالب
اخلاقی
اعتقادی
خاطرات
درد دل
مقدمه
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
خاطرات آقای لطیفی

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب