سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از خداوند دانش سودمند بخواهید و ازدانشی که بهره نمی دهد به خدا پناه ببرید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کشکول عشق
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» از زندگی یک فیلسوف(2)

استاد محمد تقی جعفری از بچگیها میگفت. اون زمان که تازه با برادرش به مدرسه میرفت .یک روز که او و برادرش به مدرسه میرفتند زمستون خیلی سردی بود لباسها شون مندرس و کفشهاشون پاره بود پلیسی که اونجاها کشیک میداد جلوشونو گرفت و اونا رو به خونه برد . در زد . مادر در رو باز کرد . گفت :"توی این سرما با این وضع چرا اینا رو به مدرسه فرستادی ؟" مادر گفت :"اینها به درس خوندن علاقه دارن من نمیتونم جلوشونو بگیرم ." وقتی پلیس دور شد اونا هم به مدرسه رفتن . باید لباسهای متحدالشکل میپوشیدند که رنگش طوسی بود ولی اونا پول خریدن لباسها رو نداشتن . روزی که اونا توی صف مدرسه ایستاده بودن اونا رو از صف خارج کردن و به منزل فرستادن . او این حادثهء تلخ رو هیچ وقت فراموش نکرد و تا آخر عمر او رو نلراحت میکرد . پدر بخاطر فقر اونا رو به مدرسه نفرستاد . حتی وقتی به پدر گفتند که از طرف دولت به اونا لباس میدن بازم قبول نکرد چون فکر میکرد منتی روی سرش میاد تا اینکه یکی از بستگان لباسها رو تهیه کرد و به مدرسه رفتن . در سالهای ابتدای تحصیل بود که به تدریج احساس کرد که به دروس معنوی علاقهء بیشتری داره .شبی در خواب دید که دستی کاسهء شیری به او داد بدون اینکه صاحب کاسه رو ببینه . سوال کرد :" این دست چه کسی بود؟" گفتند :" دست امیرالمومنین بود که به تو شیر علم داد." از همین دوران دبستان بود که او نصف روز رو کار میکرد نصفش رو هم تحصیل .استاد بعد از دبستان وارد حوزهء طالبیهء تبریز شد . در اوایل این دوران بود که جنگ جهانی دوم شروع شد و فقر در ایران بیداد کرد . او مجبور شد تا 6 ماه درس را رها کنه تا این که یک اتفاق افتاد .اون شب او خوابیده بود و پدرش بیدار . او توی دل شب در عالم خواب شعری به عربی خوند که مسیر زندگی اون رو عوض کرد . پدر اون شب شعر رو شنید ولی نفهمید که معنی اون چی میشه بنابر این تا صبح منتظر موند . صبح که شد به او گفت : محمد تقی دیشب توی خواب چی میگفتی؟ محمد تقی معنای اون شعر رو اینجوری برای پدر تعریف کرد :"دست روزگار بریده باد که چنین حوادثی را پیش آورد که نتوانستم به مرادم در علم برسم " پدر بسیار متاثر شد و گفت :شما بروید به درسهاتون برسید خدا روزی رسونه .استاد مجددا درسهای حوزه رو در مدرسهء طالبیه شروع کرد . غذاش نون و ماست بود . گاهی چای و کشمش هم سر سفره ش پیدا میشد ولی از نظر روحی و شوق تحصیل نگو و نپرس ...

 

برگرفته از فیلسوف شرق - محمد رضا جوادی



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » منتظر قائم ( چهارشنبه 86/7/18 :: ساعت 11:30 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بعد از 7 سال
کودک عشق
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 3
>> بازدید دیروز: 8
>> مجموع بازدیدها: 96277
» درباره من

کشکول عشق
منتظر قائم
یک مسافر دنیا مثل شما که فکرای قشنگی داره . برای یه زندگی عالی زیر سایهء آقامون اینجا و اونجا.

» پیوندهای روزانه

محمد علی مقامی [210]
نسیمی از بهشت [266]
سوزن بان [263]
[آرشیو(3)]

» آرشیو مطالب
اخلاقی
اعتقادی
خاطرات
درد دل
مقدمه
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1386
پاییز 1386
تابستان 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان
خاطرات آقای لطیفی

» صفحات اختصاصی

» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب