استاد محمد تقی جعفری از بچگیها میگفت. اون زمان که تازه با برادرش به مدرسه میرفت .یک روز که او و برادرش به مدرسه میرفتند زمستون خیلی سردی بود لباسها شون مندرس و کفشهاشون پاره بود پلیسی که اونجاها کشیک میداد جلوشونو گرفت و اونا رو به خونه برد . در زد . مادر در رو باز کرد . گفت :"توی این سرما با این وضع چرا اینا رو به مدرسه فرستادی ؟" مادر گفت :"اینها به درس خوندن علاقه دارن من نمیتونم جلوشونو بگیرم ." وقتی پلیس دور شد اونا هم به مدرسه رفتن . باید لباسهای متحدالشکل میپوشیدند که رنگش طوسی بود ولی اونا پول خریدن لباسها رو نداشتن . روزی که اونا توی صف مدرسه ایستاده بودن اونا رو از صف خارج کردن و به منزل فرستادن . او این حادثهء تلخ رو هیچ وقت فراموش نکرد و تا آخر عمر او رو نلراحت میکرد . پدر بخاطر فقر اونا رو به مدرسه نفرستاد . حتی وقتی به پدر گفتند که از طرف دولت به اونا لباس میدن بازم قبول نکرد چون فکر میکرد منتی روی سرش میاد تا اینکه یکی از بستگان لباسها رو تهیه کرد و به مدرسه رفتن . در سالهای ابتدای تحصیل بود که به تدریج احساس کرد که به دروس معنوی علاقهء بیشتری داره .شبی در خواب دید که دستی کاسهء شیری به او داد بدون اینکه صاحب کاسه رو ببینه . سوال کرد :" این دست چه کسی بود؟" گفتند :" دست امیرالمومنین بود که به تو شیر علم داد." از همین دوران دبستان بود که او نصف روز رو کار میکرد نصفش رو هم تحصیل .استاد بعد از دبستان وارد حوزهء طالبیهء تبریز شد . در اوایل این دوران بود که جنگ جهانی دوم شروع شد و فقر در ایران بیداد کرد . او مجبور شد تا 6 ماه درس را رها کنه تا این که یک اتفاق افتاد .اون شب او خوابیده بود و پدرش بیدار . او توی دل شب در عالم خواب شعری به عربی خوند که مسیر زندگی اون رو عوض کرد . پدر اون شب شعر رو شنید ولی نفهمید که معنی اون چی میشه بنابر این تا صبح منتظر موند . صبح که شد به او گفت : محمد تقی دیشب توی خواب چی میگفتی؟ محمد تقی معنای اون شعر رو اینجوری برای پدر تعریف کرد :"دست روزگار بریده باد که چنین حوادثی را پیش آورد که نتوانستم به مرادم در علم برسم " پدر بسیار متاثر شد و گفت :شما بروید به درسهاتون برسید خدا روزی رسونه .استاد مجددا درسهای حوزه رو در مدرسهء طالبیه شروع کرد . غذاش نون و ماست بود . گاهی چای و کشمش هم سر سفره ش پیدا میشد ولی از نظر روحی و شوق تحصیل نگو و نپرس ...
برگرفته از فیلسوف شرق - محمد رضا جوادی
سلام
این دفعه قصد دارم خاطراتی از زندگی علامهء فقید محمد تقی جعفری رو مرور کنم . چون این خاطرات زیادند اونها رو توی چند بخش تقدیم میکنم . امیدوارم مفید باشه .
پدرش شاگرد نانوایی بود و بیسواد . در طایفهء استاد کسی از بزرگان و علماء شناخته نشده . ولی پدر اهل راستی و صفا بود . بدون وضو دست به خمیر نان نمیزد . میرزا هادی حائری ازعلماء بزرگ میگفت : راهی که با مشقت با 70 سال علم و حکمت طی کردیم پدرت توی خونش داره .
تازه پدر ازدواج کرده بود که تبریز قحطی شد .دوتا نون سنگک و یک جعبه شیرینی خرید تا با دست پر به منزل زن عقد کرده ش ببره . بین راه دید داخل خرابه ای دو نفر دارن استخوان لاشه های مرغ و گوسفند رو میخورن . یکی از نونها و شیرینی رو بین اونا تقسیم کرد . وقتی چند قدم رفت دوباره برگشت دید دست به آسمون بلند کردن و میگن : ای مرد خدا بهت فرزند صالحی بده .
مادر استاد از سادات علوی بود و بخلاف پدر باسواد . اولین بار استاد قرآن رو پیش او یاد گرفت . پدرمادر استاد طبیب بود میر ربیع حکیم بهش میگفتن . پدر استاد جوونیهاش پیشش کار میکرد.پدرمیگفت : یه روز دیدم یک آدم قوی هیکل یک آدم ضعیف رو کولش گذاشته اومد مطب .گفت: حکیم به دادم برس داداشم داره میمیره . حکیم بهش گفت : پا شید برید حالش خوب میشه دوا هم نمیخواد . اونا که رفتن میر ربیع حکیم به من گفت : سه روز دیگه برو به محله شون یه سری بزن . سه روز بعد رفتم . اونچه دیدم تعجب و سوال منو برانگیخت . دیدم اون مرد ضعیف که داشت میمرد و داداشش کولش کرده بود جلو در نشسته و داره گریه و بی تابی میکنه . رفتم جلو گفتم : چی شده؟ فهمیدم اون داداش قوی هیکله از دنیا رفته . *
*برگرفته از فیلسوف شرق - محمد رضا جوادی
سلام
بعضی بنده های خدا گمنام و ناشناخته اند گر چه مردم به اونا تهمتهای جورواجور میزنن ولی اون بالا بالاها فرشته های خدا خوب اونا رو میشناسن .دلشون خوشه که در جوار قرب الهی انجام خدمت بندگانش رو میکنن. از جملهء این افراد صمصام الدوله رئیس شهربانی قم در سالهای نسبتا دوره . به این حکایت توجه کنین :
"عارف بزرگ حاج میرزا عبدالله شالچی (از شاگردان میرزا جواد آقا ملکی تبریزی ) نقل میکنه : شبی صمصام الدوله رو تو خواب دیدم که از دست و دهانش نور میبارید . خیلی تعجب کردم و از خواب بیدار شدم .در تحیر و سرگردانی بودم که این دیگه چه خوابی بود؟ آخه صمصام الدوله هم رئیس شهربانی بود و هم شایع شده بود که فساد اخلاقی هم داره . وقتی بیرون رفتم داخل کوچه شخصی رو دیدم که ریش و سبیل نداشت و دنبالش هم کسی میومد . از قد و قیافه و این که همراه داره حدس زدم که خودشه . بدون این که سلام کنم گفتم :صمصام الدوله تویی ؟ گفت: بله چطور؟ برام خواب دیدی؟ با گفتن این جمله باز تعجبم بیشتر شد . باز خودش شروع به صحبت کرد و گفت: حتما از دیدن این خواب خیلی هم تعجب کردی ؟ گفتم: آره همینطوره. بعد خودش خوابی که دیده بودم برام تعریف کرد و اضافه کرد:اونچه تو دیدی برای اینه که در ظاهر در دستگاه ظالم هستم ولی با دست و زبونم برای دین خدا و نجات بنده هاش کار میکنم . "*
یاد علی بن یقطین از یاران امام موسی کاظم افتادم که در ظاهر وزیر هارون الرشید بود ولی مشکلات شیعیان آل محمد رو حل میکرد و در این لباس و مقام جان خیلی از بیگناهان رو نجات داد .یاد علامهء مجلسی و شیخ بهایی افتادم که توی دربار پادشاهان زمانشون از شرایط به زیرکی استفاده کردن و چه خدمتهای بزرگی که به دین خدا نکردن .روح همهء این بزرگان شاد باد .
به نظر شما کار اونا سخت تر بوده یا این آقا ؟؟
*
برگرفته از شیخ مناجاتیان - محمد جواد نور محمدی -ص328